-خانم دایناسور-



میدونم که براتون سوال پیش نیومده که موش رو تشریح کردیم یا نه، اما جواب میدم که بله. اول کبوتر رو بیهوش کردیم و استاد این قدر با لوازم مربوط به تشریح با دل و روده و قلبش ور رفت و شرحه شرحه اش کرد که جان به جان آفرین تسلیم کرد. بعد همین کار رو با موش کرد. ما ایستاده بودیم و به زنش های قلب کوچیک موش نگاه میکردیم، بعدش هم بی هیچ حرکتی، ایستادیم و به قلبی نگاه کردیم که دیگه هیچ تپشی نداشت. شاید کاری که تو زندگیمون هم زیاد انجام میدیم. انگار همه چیز داشت درست پیش میرفت؛ همه چیز به جز حال من. درست همون موقع که شیوا با خشونت، پر های گردن کبوتری که شکم باز شده اش زیر دست استاد بود رو میکند، حال من بد شد. قندم افتاده بود؛ چشم هام سیاهی میرفت و توان حرکت نداشتم. بعد از بهتر شدن حالم رفتم بیرون و روی پله های پشتی دانشگاه نشستم. این قدر بهتر بودم که خودم رو کنترل کنم و از بیهوشی دور باشم، اما چشم هام همه جا رو روشن میدید. تصاویری که میدیدم هیچ رنگی نداشت.

میدونی؟ بد شدن حالم عجیب بود برام. دختر سوسولی نبودم. نمیدونم چی شد. احساس میکنم حساسیتم روی تشریح یه موجود که تنها بیهوشه و هم چنان زنده است، باعث این اتفاق شد. یا شاید هم مسئله فقط ضعف منه و بوی بد و مشمئزکننده ی دل و روده ی کبوتر و موش و کلروفرم. همیشه از ضعف بدم اومده. شاید آدم قوی ای نیستم، اما میدونم که دوست ندارم آدم ضعیفی باشم. 

جریان تشریح باعث شده که به این موضوع فکر کنم. مثلا وقتی داشتم موش به دست میرفتم دانشگاه و سنگینی نگاه آدم ها روی خودم رو حس میکردم، فکر میکردم اگه یه روز یه انسان رو بندازن توی قفس و ببرنش برای تشریح تا از مغز  و توانایی ها و شکل و شمایلش سر در بیارن، چی میشد؟ چه حسی داشت؟ یاد فیلم های مربوط به آدم فضایی ها و احتمال مواجه بد اون ها با انسان ها توی اون فیلم ها افتادم. 

از طرفی به خودم فکر کردم، به منی که به راحتی سوسک میکشم و پشه ها رو دشمن خونی خودم میدونم؛ به کلمه ی موجود زنده فکر کردم و به این که شاید یکی از دردهای معاصر انسان، بی تفاوتیه. دردی که سنگینی عجیبی رو به زندگی همه ی ما تحمیل میکنه.


یه موش سفید که بهش میگن "رت" توی مطبخه. آروم رفتم نگاهش کردم. با راحتی و تنبل گونه خودشو رها کرده و خوابیده. نمیدونه امشب آخرین شبیه که زنده است. روزهای اول که استاد میگفت "حیوون رو میارید و تشریحش میکنیم، بعد میذاریم تو آبجوش، این قدر میجوشه تا گوشتش از استخونش جدا بشه" من خنده ام میگرفت. چه جور میشه یه موجود زنده رو کشت و تشریح کرد و تیکه تیکه؟ خنده ام میگرفت از این همه بی رحمی بی ملاحظه. از این خنده ها که دست آدم نیست. از این خنده ها که بعد از خراب کاری کردن هام میاد سراغم. جلسه ی پیش از استاد پرسیدم چند نمره است؟ گفت ده نمره. به ده نمره فکر کردم. به بی رحمی فکر کردم. هر بار تو کلاس هم این حرف ها رو گفتم. استاد با حالتی که معلومه از من و حرف هام خوشش نمیاد میگه "همینه". به "همین" فکر کردم.

 بابا منو نگاه میکنه و برای تسلی خاطرم میگه همه این ها بخاطر پیشرفت علمه. میون حرف هاش میگه اشرف مخلوقات. بهش میگم اینا هم موجود زنده ان، مثل ما. حرف هاشو اصلاح میکنم که این موش ها و سایر موجودات با شرایط مشابه، برای پیشرفت علم قربانی میشن. 

 وقتی منو و موش با هم وارد خونه شدیم، بهش با لبخند گفتم سلام، اما دیدم همه چیز مضحکه، گفتم متاسفم و دیگه هیچ حرفی نزدم. همون جا دم در گذاشتمش زمین و نگاهش کردم، با دقت؛ به دست هاش، به حالتش وقتی رو سر خودش دست میکشید، وقتی بو میکشید. یه حس کنجکاوی لذت بخش و حس خوب حضور یه موجود زنده کنارم تو وجودم پرسه میزد، اما این حس ها دوومی نداشت و نداره، چون به ثانیه ای یادم میاد فردا ساعت دوازده این قفس خالی میشه.

 ناراحتم. نمیدونم دقیقا برای چی.


.

مدام نوشتم و پاک کردم. دوست داشتم امروز را تعریف کنم اما گاهی حرف ها کلمه نمیشود. یک دانه ی درد میشود توی زمین قلبت. تو میروی سراغ زندگی ات، دانه جوانه میزند، رشد میکند و درخت تنومندی میشود. هر کس کنارت می ایستد، درخت ها را نشان میدهد و میگوید "چه عقده و درد های بزرگی" و میرود، اما تو میمانی؛ تو و درخت هایت. 

آخ دایناسور. به جز تو کسی رو ندارم. بیا و دورم کن. دور از این آدم ها.


آن شب گرگ ها زوزه میکشیدند و به جز تاریکی چیزی دیده نمیشد. ما از سرما دندان هایمان بهم میخورد و بالا سر قبرش ایستاده بودیم. خودمان کشته بودیمش. با همین دست ها کشتیمش و خاک سرد و نم دار را کنار زدیم و جنازه اش را میان خاک ها انداختیم. من خودم چند بار با تمام توانم چاقو را در شکمش و قلبش فرو کرده بودم. پی در پی چاقو زده بودم و فریادم بلند شده بود و هق هقم همه جا را پر کرده بود. آن شب که بالای قبر بدون سنگش ایستاده بودیم، من فواره های خونی که از بدنش بیرون میزد را میدیدم، انگار همه چیز تازه بود و تمام آن خون ها از بدن من بیرون میجهید؛ حالم منقلب میشد، چشمانم را میبستم و به اطراف نگاه میکردم؛ نمیدانستم کجا ایستاده ایم و او را کجا دفن کرده ایم. دوباره چشم به زمین میدوختم، به اویی که دیگر نیست؛ میدانستم دیگر هیچ گلی نخواهد رویید؛ سرما خواهد بود و سرما خواهد بود و سرما. هنوز زمان زیادی نگذشته بود، سرما تا مغز استخوانم رفته بود و انگار قلبم از شدت سرما دیگر نمیتپید. دوست داشتم همان جا زانو بزنم و همه چیز را بالا بیاورم. آن شب، چهره ی هیچ کس را نمیدیدم؛ همه چیز تاریک و تار بود و آدم های اطرافم چیزی بیشتر از سایه نبودند. نمیدانم بعد از چه مدت، جا به جایی سایه ها و صدای پاها را حس کردم؛ وقت رفتن بود. بی توجه ایستادم و برای اخرین بار به بهاری که دفن کرده بودیم نگاه کردم. دستان سردم را در جیبم فرو بردم و بیشتر یخ کردم. راه افتادم و رفتم. همه ی ما رفتیم؛ بدون آن که بدانیم به کجا میرویم. بدون آن که به چشم های هم نگاه کنیم. بدون آن که دست های هم را بگیریم و بدون آن که کسی خبری از قلب دیگری داشته باشد، اما با همه ی این حرف ها، ما یک چیز مشترک داشتیم؛ یک چاقوی خونی.


تهران- قسمت دوم

با تشکر از آقای هاشمی و بلاگرهای حاضر در دورهمی


بهترین روز مسافرتم به تهران، روزی بود که در دورهمی وبلاگی حاضر شدم. از آن روز چند بار نشستم به نوشتن خاطره ی رقم زده شده، اما هر بار احساس کردم حق مطلب ادا نشده و رها کردم. ضمن این که دلم نمی آمد جزئیاتی که میدانم روزی از همین روزها از خاطرم پاک میشود را ننویسم، اما میدانم نوشتن از تمام جزییات بودن پست را زیادی طولانی میکند.

 راستش اولین بار که پست آقای هاشمی را دیدم و میدانستم که میتوانم سهمی در این دورهمی داشته باشم، مطمئن بودم که نمیروم. من کجا و دورهمی با بلاگرها کجا؟ آن هم وقتی میدانستم احتمالا بیشترشان آشنایی چندانی با وبلاگم ندارند. از طرفی آشنایی بیشتر با آدم ها میتواند حاشیه ساز باشد و من هیچ وقت حوصله ی حاشیه را نداشته ام. یک جورهایی همیشه ایمن رانده ام و فقط یک بار بود که یک سطل پر از حاشیه روی خودم خالی کردم و به اندازه ی کفایت هم از آن حاشیه ها درس گرفتم. امسال اما با خودم قرار گذاشته بودم چیزهای جدید را تجربه کنم، کارهای جدید انجام دهم و به حرف محدودیت های چرند مغزم گوش ندهم. شاید بخاطر همین به حرف های خودم برای نرفتن که حتی تا شب قبل رفتن و صبح رفتن هم ادامه داشت گوش ندادم. و خوشحالم که به حرف های خودم گوش ندادم و

حورا را دیدم که میشد کنارش باشی و واقعا به تو خوش بگذرد،

خورشید را، که ساده و صمیمی بود و مهربان و مهربان و مهربان.

حریر را دیدم که شبیه وبلاگش بود و

مریم، مریم آرام و محجوب و دلنشین و حتی دلنشین تر از دلنشین، کسی که میتواند کل تهران را در یک روز بگردد.

رستاک که انگار از عکاسی وقتی کسی حواسش به او نیست و به لنز نگاه نمیکند خوشش می آید و

عارفه ی هنری که انگار همه چیز شخصیتش به اندازه است. دختر دلنشینی که انگار شکل خود خودش بود. از آقای هاشمی نگفتم. کسی که همه ی ما را کنار هم جمع کرد.

آقای هاشمی همراه همسرش آمده بود و همه ی ما را بیست دقیقه پشت درهای بسته ی نمایشگاه  منتظر گذاشت و باعث شد تا مدتی در نمایشگاه نسبتا خلوتی قدم بزنیم و بیشتر از نمایشگاه لذت ببریم. آقای

امید ظریفی شاعر که مرا یاد کتاب چرنوبیل می اندازند و یادگاری نوشتن در صفحه ی اول یکی از کتاب هایشان را دوست داشتم و

آقای سید طاها که تا تمام نشدن سوغاتی شان به هر بهانه ای آن را تعارف میکردند و خیلی شوخ تر از آقای سید طاهایی بودند که در وبلاگشان میبینید.

آقای ارسنجانی که شکل غلیظ شده ی وبلاگشان بودند، روی چمن ها پا نمیگذاشتند و من را به صورت عبارت "هر روز یک پست" میدیدند و سعی میکردند در برابر بهانه های من برای ننوشتن هر روزه، راهکار بدهند. 

 همه چیز این دورهمی در نوع خودش خوب و قشنگ بود؛ معرفی آدم ها با جمله هایی مانند همون که قالب خاکستری داره،‌ همونی که عنوان عدد مینوشت؟ و.»، حلقه زدن روی چمن و آیین دورهمی، حلقه زدن و نشستن روی زمین، وسط جایی که برگ ها از در و دیوارش چکه میکردند و آسمانی ابری داشت با پرنده های ناگهان. دورهمی حوب و قشنگی که باعث شد من کارهایی را برای اولین بار انجام بدهم. فقط افسوس که زمان زیادی کنار بچه ها نبودم. حالا که گذشته، با خودم میگویم چقدر کم با بچه ها حرف زدم و چقدر کم به آنها گوش دادم و چقدر حیف.  هر چند که من چندان آدم اجتماعی ای نیستم و تنها سعی میکنم با شوخی و حرف زدن های الکی خودم را میان آدم ها جا کنم. چندان حضور ثاتیرگذار و به یاد ماندنی هم ندارم، درست برعکس هولدنی که غایب بود، اما همراه ما بود.

چقدر حیف که دو هفته ی دیگر دوباره تهرانم اما این بار خبری از دورهمی وبلاگی نیست.


+ کسی هست که تهران باشه و تمایل داشته باشه با هم ملاقات داشته باشیم؟


تهران

قسمت اول

همین روزها که تهرانم و خونه ی عمه، قلبم درد میکنه. نه که واقعا قلبم درد بکنه ها، نه، روح قلبمو میگم. از وقتی پامو از اتوبوس گذاشتم بیرون اعتراف کردم که این شهر رو با همه شلوغیش دوست دارم. اعتراف کردم و قدم به قدم به خونه ی عمه نزدیک تر شدیم، قدم به قدم قلب من فشرده تر شد. دلتنگ تر شدم. رایحه ی به شدت دلنشین روزهای خوب کودکیم تو هوا پخش بود و من نفس میکشیدم. حال عجیبیه. افسوس میخوری، غمگین میشی و در عین حال ذوق میکنی و با خوشحالی دلت میخواد عمیق تر نفس بکشی. فکر کن کسی تو رو پرت کنه روی زمین، کفشش رو با تمام قدرت روی انگشت های دستت فشار بده و خوشبوترین گل زندگیت رو بگیره جلوی بینیت؛ آره. خاطرات میتونه یه همچین چیزی باشه. 

میدونی؟ گاهی میترسم و حالم بد میشه، چون میدونم هر تصمیمی میتونه مثل یه بمب هسته ای و شاید حتی بدتر، مثل یه بمب هیدروژنی، زندگیتو زیر و رو کنه، و افسوس، سالیان سال وقتی که اون تصمیم رو زندگی کردی و فهمیدی چی تو آستینش داشت، دیگه نمیتونی به عقب برگردی و تغییری رو ایجاد کنی.

 همه چی از دست رفته.



بهم میگی: "آرنور. آرنور بلند شو." من سرم گیج میره. میشنوم کسی با وحشی گری میکوبه به در. همه چیز همراه با اون کوبیده میشه تو صورتم. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. به پام افتادی و گریه میکنی: "داری اشتباه میکنی. ما دیوونه بودیم." تو میگی نباید اینجا میبودیم. من چشم هام غرق خونه، حرف هاتو که میشنوم قلبمم غرق خون میشه. سرم گیج میره. بوم بوم بوم. بس کن لعنتی. گریه ام میگیره. نعره میکشم از درد. تو گریه میکنی. صدای گریه تو و بوم بوم بوم. با دو دستم روی میز میکوبم. با تمام قدرت. بارها و بارها. میز میشکنه. به سمتم میای تا جلومو بگیری. دستت رو دستم. مثل همیشه لطیف ترین شکل هر بودنی. نگاهم به نگاهت میفته. نباید اروم بشم اما نگاهت. هواتو کردم. هوای بوسه هاتو.  یه قطره مثل حون تو قلبم. صداش میون بوم بوم بوم های وحشتناک، میون سرگیجه ام تو گوش میانی قلبم میاد. آرزو که عیب نیست. تو آرزوی منی، یه آرزوی نجیب. یه چیز شکل رنگین کمون تو هوای بورانی. یه چیز قشنگ تو یه عالمه کثافت. مثل بازتاب نفس صبح دم تو هوایی که همیشه شبه. اما تو گریه میکنی. من میلرزم. اینجا دیگه خبری از مردونگی نیست. یه نقطه ته همه چیز. سرگیجه دیگه حالمو میزنه. سیگارمو روشن میکنم. تو هق هق ات رو تموم کردی، اما هنوز صورتت پر از اشکه. بوم بوم بوم. خفه شو لعنتی، خفه شو. عصبی یه پوک عمیق میزنم. میدونم الان میریزن اینجا. سیگار رو روی گوشه ی میز شکسته با قدرت فشار میدم و حرصمو روش خالی میکنم. سرم گیج میره. تو با گریه میگی: "حالت خوب نیست آرنور." من کثیف تر از اونی بودم که تو رو آرزو کنم. دو طرف دست هاتو میگیرم و تت میدم و نعره میزنم: تو منو دوست داری؟ نه نه چرا باید منو آشغال رو دوست داشته باشی؟ چرا باید یه قاتل کثافتو دوست داشته باشی؟ با عصانیت تت میدم و در نهایت به عقب هلت میدم. میفتی زمین. نعره میکشم. پشیمون میشم. هق هق ات توی اتاق میپیچه. سرم گیج میره. میام سمتت. نفهمیدم کی در شکسته شده. بوم بوم بوم. میام سمتت. میان سمت من. هق هقت تو گوشمه. ریختن دورمون. دور میشم ازت. همهمه همهمه. هی کنارت شلوغ تر میشه. میشنوم که هی میگن: چی مصرف کرده؟ تو نگاهت به منه. ازت دور میشم. یه قطره مثل یه حون تو گوش میانی قلبم یه چیزهایی رو نجوا میکنه. حونی که هیچ وقت به خونه اش نمیرسه. جاش همیشه همون جاست. بوم بوم بوم. بوم بوم بوم.



+ دلم برای نوشتن اینجا و پست گذاشتن تنگ شده بود. مثل کسی که به کسی میخواد بگه دوستت دارم ولی حرفشو میخوره و چیز دیگه ای میگه،‌ با دیدن لیست وب هایی که دنبال میکنم، تصمیم گرفتم با اسم وب یا عنوان پستشون چیزی بنویسم.

+ از همین تریبون یه معذرت خواهی هم خدمت بلاگر آرنور عرض میکنم.


.

در مارس 1953 م. واقعه ای روسیه را تکان داد.

استالین مرد.  هر چند مرده نامیدن او برای من تقریبا غیرممکن است -بارها او مثل بخشی از زندگی به نظرم رسیده است- یک سرگشتگی و کرختی عمومی احساس میشد. مردم معتاد شده بودند به این که استالین به آنها فکر میکند، به همه ی آنها و بدون او همه فراموش میشوند. تمام روسیه آن روز گریه میکرد، من نیز گریه میکردم. این اشک ها، اشک های حقیقی اندوه بود و شاید هم اشک های ترس از آینده! در تمام نشست های ادبی، شاعران از استالین میخواندند. یادم می آید صدای تواردفسکی، آن مرد درشت و قوی هیکل میلرزید. هرگز فراموش نمیکنم مردم چگونه به آرامگاه استالین میرفتند. نفس ده ها هزار مردمی که به هم فشرده بودند بالای سر جمعیت، ابری سفید ساخته بود. مردم به قدری به هم فشرده بودند که روی آنها سایه ی درختان عریان ماه مارس انعکاس یافته بود و تکان میخورد. منظره ای افسانه ای و وحشتناک بود.

من در آن شلوغی دیدم که جمعیت دخترکی را چنان به تیر چراغ راهنمایی میفشرد که او با تمام صورتش فریاد میزد اما فریادش در آن فریاد یکپارچه هیچ صدایی نداشت و من نشنیدم اما حس کردم چگونه استخوان های ترد و کوچک او خرد میشدند. چشم هایم را از وحشت بستم. نمیتوانستم چشمان آبی کودکانه اش را ببینم که دیوانه وار از جان تهی میشد. کمی بعد حس کردم روی چیزی نرم راه میروم. این تن یک انسان بود، پاهایم را بالا گرفتم و این جمعیت بود که مرا میبرد. تا مدتی از ترس پایم را به زمین نگذاشتم و.

نمیدانم چرا دیگر دلم نمیخواست به مقبره ی لنین* بروم. بنابراین به خانه برگشتم. مادر از من پرسید: "استالین را دیدی؟" و من پاسخ دادم: "بله، دیدم." و دروغ نگفتم، واقعا استالین را دیده بودم. چون همه ی آنچه دیدم استالین بود. این روز در زندگی و شعر من تحول ایجاد کرد. 

همان روز فهمیدم دیگر هیچ کس به ما فکر نمیکند و شاید پیش از این نیز کسی به ما فکر نکرده است. فهمیدم خودمان باید فکر کنیم، بسیار و بسیار. باید احساس مسئولیت کنیم نه تنها در برابر خود که در برابر سرزمینمان. آن روز من به همه ی گناهان و اشتباهات استالین پی نبردم. نه، هنوز خیلی از جنایات او بر کسی آشکار نیست. اما برای من یک مسئله روشن است. این که در روسیه مشکلات بزرگی شکل گرفته و شرکت نکردن در حل این مشکلات جنایت است.


بخشی از اتوبیگرافی زودهنگام 

اثر یفتوشنکو


* استالین رو در آرامگاه لنین دفن کردن.


کاش امروز صبح از اون کوه‌ها پایین نمی‌ومدم. کاش می‌شد همون جا بمونم. اون جا،‌ میون اون کوه‌ها، خودِ بهشت بود. باید می‌شد اونجا موند. اگه می‌شد من الان روی یه تیکه سنگ، رو‌به‌روی آتیش  نشسته بودم‌. یه پتو هم دورم بود و داشتم به آسمون نگاه می‌کردم. خودِ‌ زندگی هم کنارم بود و با هم چایی یا کاپوچینو می‌خوردیم. 


کودک -‌ زن، من خود هنوز کودکم.
چرا می‌ترسی از من؟
تو ترسو نیستی.
در میان تاراجگران تحلیل
من در تحلیل خود درمانده‌ام.
ما در زمان‌های متفاوت
گویی در کشورهای متفاوت
و در فریب‌های متفاوت گرفتار آمده‌ایم
اما مثل هم فریب خورده ایم.
امیدوار بودن؟
به چه چیز یا چه کس؟
ولی ن همیشه امیدوارند
حتی آن زمان که هیچ امیدی نیست.
به سادگی نمی‌شود آن‌ها را نفریبی.
خودفریبی
خوشبختی‌شان است
و بدبختی‌شان.
تو ساق‌های مرمرین را در شلوار جین پنهان می‌کنی.
تو می‌توانی دست‌های بی‌شرم را کوتاه کنی.
آن گونه که دختران در کابوسی وحشت‌زا تنها می‌شوند
پیرمردان خوابش را هم نمی‌بینند.


یوگنی یفتوشنکو

+

پیشنهاد باکلام /

پیشنهاد بی‌کلام






قسمت اول/ دو ماه و نیم :)

خیلی وقته که اینجا چیزی ننوشتم. فکر میکنم خیلی عوض شدم. چیزهایی که دوست داشتم، علایقی که دنبال میکردم، وبلاگم، حتی آهنگ گوش کردن‌ و خیلی چیزهای ساده‌ی دیگه، حالا بی‌اهمیت یا دورن. نباید اینطور باشه، اما انگار یهو جای همه چیز تغییر میکنه. من متاهل شدم؛ هنوز به گفتن کلمه‌ی متاهل درباره خودم عادت نکردم. وقتی بهش فکر میکنم باورم نمیشه. زندگی خیلی عجیبه و البته الان، در کنار عجیب بودنش به شدت دوست‌داشتنیه. خیلی ساده است؛ من این مرد رو دوست دارم. 

به نظرم، مهم نیست که به معنی واقعی کلمه چاق شدم، اولویت‌هام تغییر کرده و اینچنین از همه علایق و سرگرمی و. خودم دور افتادم، این روزها بخشی از این دوره زندگی منه؛ می‌پذیرمش، زندگی می‌کنمش و ازش لذت می‌برم. 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها